ارابه زمان کمیعقبتر میرود؛ حوالی سالهای جنگ. اتحادیه کمپوتسازان مشهد از بین انگشتشمار کارخانههای کمپوت که اغلب در بولوار توس فعالیت میکردند، مانند خرم، یاسان، تیکتاک، خوشاب، شاداب و بهناز، نام یک کارخانه را در ردیفاول کمکرسانی کارخانهها به رزمندهها و جبهه و جنگ مشخص کرده است.
«بهناز» بحرآباد، بههمیندلیل یک سروگردن از دیگر کارخانههای کمپوتسازی که در همسایگیاش فعالیت میکردند، بالاتر بود. بارها «رادیو خراسان» اعلام کرده بود که کامیونهایی ازکارخانه «بهناز» به جبهه رفته و برای رزمندهها کمپوت بردهاند.
«سید» را همه میشناختند. به او «آقا» میگفتند. او مسئول کارخانه دوهزارمتری کمپوتسازی «بهناز» بود. مهر و صفای پیرمرد هفتادساله لاغراندام اما بسیار فنی که خط قرمزش برای کارگران کارخانه چشم ناپاکداشتن بود و ایراد اغلب دستگاههای کارخانه را خودش میفهمید، بر دل خیلی از اهالی بحرآباد و کسانی که از محله قهوهخانه عرب و چهارراه نخریسی و دیگر محلههای حاشیه شهر در آن کارخانه کار کرده بودند، نشسته بود.
او همان مدیر کارخانهای است که وقتی با یکی از کارکنانش که در زمان تحصیل در مدرسه در آن کارخانه اشتغال داشته، همکلام میشویم، خوب یادش میآید که روی چکهای حقوق که با مهر چوبی آقا امضا میشد، خوانده بود که نامش «سید لطفالله مشیریان» است.
رد آن مهر روی چک، نام و هویت سید را خوب فاش میکرد؛ صاحب کارخانهای که آوازهاش بین همسایههای کوچههای بحرآباد از همان اوایل دهه۴۰ که آغاز به کار کرد، پیچید. حتی همانها که در کارخانه کار نمیکردند، از انصاف آقا و خانوادهاش در خرید محصولات کشاورزیشان میگویند و پوست میوههایی که از کارخانه برای دامهایشان میگرفتند.
روی قبضهای بحرآباد از همان دهه۴۰ تا سی سال بعد، نشانی محله اینطور نوشته شده بود: «دهمتری کمپوت، پلاک...، منزل...». هنوز هم نام سید و یاد کارخانهاش بین اهالی، زنده است. هنوز هم خیابان «توس۳۰» منسوب به دهمتری کمپوت است و بعد از گذشت چند دهه، اهالی به نامهایی که پس از آن روی قبضهایشان نشست، عادت نکردهاند.
جمعی از اهالی قدیمی بحرآباد روی فرش خانه تکتم صفری و همسرش، حاجحسن مهدوی، دور هم نشستهاند تا با یکی از بارقههای مهم اصالت محله خاطرهبازی کنند. علیاصغر روشندل، ۲۵ سال از سال تأسیس کارخانه سنوسالدارتر است.
خوب یادش است که وقتی از مقابل کارخانه سید عبور میکرده، آن بنای کاهگلی با آن سقف شیروانی سوله و در و پنجرههای چوبی ته خط خیابان بحرآباد که از نزدیکترین خانه صدمتر فاصله داشته، خانه صمیمیت و انس اهالی بوده و بحرآبادیها هریک بهنوعی دلشان یا کارشان به آن گره خورده بوده است.
خودش تعریف میکند: من کشاورز بودم. از داخل آن کارخانه خیلی خبر ندارم اما یادم است که در بیستوپنجسالگیام ساخته شد. آن زمان اینجا آنقدر بیابانی بود که چراغهای کارخانه قند میافتاد در خانههای ما. از آنجا تا اینجا ساختوسازی نبود. دیدمان به شهر خیلی زیاد بود. زمینها دیم و اینجا تا چشم کار میکرد، بیابانی بود. دیوار کارخانه هم کاهگلی بود اما کارخانه گرد و دولّخ نداشت.
بودن کارخانه برای آنهایی که مال داشتند غنیمتی بود، چون پوست گلابی و سیب را میتوانستند برای مالهایشان ببرند. من حوالی کارخانه زندگی میکردم. صاحب کارخانه، سید افتادهای بود. بیشتر کسانی که میخواستند به بیمارستان بروند، از او کمپوت میخریدند. آن زمان برای مصرف روزانه، کمپوت مد نبود و همه ترجیح میدادند که خود میوه را بخورند.
کسی اطراف کارخانه کمپوت باغ نداشت. ما هم باغترهکار (صیفیجات و سبزیجات) بودیم و محصولاتمان را به میدانبار میفروختیم. آن سالها این حوالی از خیابانکشی خبری نبود. اینجا بیشتر زمینهای دیمکاری بود و بیشتر گندم کشت میشد. کمی دورتر، در فاصله حدود سهکیلومتری، زمینهای صیفیجات بود که حوالی جاده خینعرب قرار داشت.
«مادر حسینآقا» هم بین جمع است. اهالی او را به این اسم میشناسند. زهرا غلامپور همسایه دیواربهدیوار کارخانه کمپوت بوده است. میگوید زمانیکه پسر بزرگش دوساله بوده، به این محله آمده است. حرفهایش درباره روزهایی است که تازه کارخانه شکل گرفته بود ؛ «وقتی به این محله آمدیم، کارخانه کمپوت فعالیت میکرد؛ ما هم کنار آن خانه ساختیم. سقف شیروانی بزرگی داشت و چند صندلی گذاشته بودند که زیر همان سقف شیروانی، کارها را کارگران انجام میدادند.
همراه بیشتر اهالی بحرآباد، بهویژه خانمها، در آنجا کار میکردم. فرزندانمان را هم با خود میبردیم و اگر نوجوان بودند، کارهای سادهتر را انجام میدادند. دیوار این کارخانه آخرین دیوار محله بود. صاحب کارخانه آدم خوبی بود و خیرش به اهالی میرسید. او را «آقا » صدا میکردیم و به همسرش میگفتیم «مادر مجتبی»! خیلیها نام اصلیاش را نمیدانستند. هر کس در محل شغلی نداشت، بدش نمیآمد که در کارخانه کمپوت مشغول به کار شود.»
زهرا غلامپور در ادامه از حقوق دوقِرانی روزانهاش میگوید که با همان هم برنج میخرید و هم روغن! در کنار او، چهلخانم دیگر هم در کارخانه مشغول کار بودند و البته تعدادی پسربچه نوجوان و مردهایی که تعدادشان کمتر بود و کارهای سنگینتر را انجام میدادند.
او ادامه میدهد: آب کارخانه از چاه تأمین میشد و با پمپی از مسیر لولهکشی به منبع میآمد. آب مصرفی محله هم از چاههایی در محله بود که به قنات وصل میشد؛ مثلا ما که آب نداشتیم، میرفتیم به دو خانه آن طرفتر و از خانهاصغرآقا آب برمیداشتیم. آن سالها گاز هم نداشتیم.
پیوند با قصه کارخانه برای اصغر عباسی، یکی از جانبازان محله بحرآباد، جور دیگری است. او کارگر نوجوان کارخانه بوده و تابستانهایی را که به مدرسه نمیرفته است، در این پاتوق صمیمی اهالی بحرآباد کار میکرده است. اصغرآقا اولینبار سال۵۸در کارخانه کمپوت مشغول به کار میشود، آن هم وقتی فقط شانزدهسال داشته است. میگوید اولین حقوقش پنجقِران در هفته بوده است، دو تا دوزاری و یک یکقِرانی. اولین کارش هم در انبار و چیدن کارتنها روی هم بوده است.
ساکن محله امامهادی(ع) بیان میکند: بعضی وقتها در فصل بهار وقتی محصول زیاد بود، میوهها را میبردند به سردخانه رضوی و آنجا میگذاشتند که فاسد نشود. سردرختیها که تمام میشد یا میوهها رو به پایان بود، میرفتند و میوهها را از آنجا برمیداشتند تا خط تولید کارخانه کار کند. کمکم با کاهش میوههای موجود، روزها و ساعتهای کاری هم محدود میشد. از میان کارگرها فقط تک و توکی قراردادی بودند و بقیه کارگر فصلی بودند.
میتوان گفت اغلب کسانی که آنجا کار میکردند، بومیان بحرآباد بودند و همان تعداد هم کارگر از محلههای دورتر مانند قهوهخانه عرب، چهارراه نخریسی و روستاهای حاشیه شهر بودندکه با سرویس رفتوآمد میکردند. اغلب فرزندان اهالی بحرآباد در زمینهای کشاورزی کار میکردند، اما یکی مثل ما که زمین کشاورزی نداشتیم، توسط پدر حاجحسن مهدوی که معتمد محله بود، معرفی شدیم به کارخانه. در کارخانه افراد در سمتهای مختلف ازجمله «دلدرکن» و «پوستکن»، «سرگذار»و انباردار فعالیت میکردند و خطوط منظمی در آن وجود داشت.
سال ۶۰، ۶۱ بود. دیگ بخار فرسوده شده بود و سوخت آن که مازوت نفتسیاه بود، دود میکرد. کمکم بحرآباد داشت توسعه مییافت و محلیها و کسانی که از محلههای دیگر میآمدند، نرمنرمک زمینهای سمت کارخانه را میخریدند. اصغر عباسی آن روزها را اینگونه روایت میکند: با توسعه محله و تشکیل شورای روستا مردم به شورا اعتراض کردند که این کارخانه هم سروصدا دارد و هم تردد ماشین سنگین و هم دود مازوتش آزاردهنده است.
این شد که سید، کارخانه را از این محله جمع کرد و آن را به سهراهدانش انتقال داد؛ مکانی وسیع پشت شهر سنگ، در توس۷۵. آنجا دستگاهها را مدرن کرد و بیشتر مکانیزه شد. بیشتر کارگران آنجا از محله ما و از نوده در توس۶۵ بودند. یک نفر که میآمد، همسایهها و آشناهایش را هم معرفی میکرد.
از طرف مرکز استاندارد و از طرف بهداشت مأمور داشتند و خط تولید رب و کنسرو لوبیا و نخودسبز هم آنجا آغاز به کار کرد. حدود بیستکارگر در آنجا مشغول کار شدند که عدهای همان کارگران بیمهای قدیمی بحرآباد بودند. حدودسال۷۰ بود که متوجه شدم که حاجآقا به رحمت خدا رفته و کارخانه کمپوت جمع شده است.
علی روستایی از دهسالگی و در سال۵۶ کارگر کارخانه شد، اما دوران پنجساله کار در کارخانه برای او پر است از خاطرات آببازی و گاریبازی و گرگمبههوا که همراه با همان دهدوازدهبچه دیگر، کارخانه را روی سرشان میگذاشتند. وقتی با علیآقا در خیابان توس۳۰ راه میرویم، درِ قرمزرنگی را نشانمان میدهد و میگوید: این در ورودی کارخانه بود که به رختکن منتهی میشد و حالا درِ منزل آقای رزمآراست.
علیآقا ادامه میدهد: سید آدم خیلی خوبی بود و هیچ خط قرمزی برای بچهها و بازیهایشان و حتی کارگران دیگر نداشت. فقط با کسی که چشمش ناپاک بود، تا حد اخراجش، پیش میرفت. همان را هم نمیگذاشت که دیگران متوجه شوند. او گاهی با خانوادهاش به خانه ما میآمد.
مادرم، کبری پورحسن، از کارگران قدیمیاش بود و چون بهتنهایی مسئولیت ششسر عائله را به دوش میکشید، سید هوایش را داشت. گاهی آبگوشتی بار میگذاشت و آنها ناهار را در خانه ما میخوردند. سید طوری به کارگرانش کمک میکرد که دیگران متوجه نمیشدند. به یکی جهیزیه میداد. به یکی بهجای یکقِران، سهقِران میداد. مادرم آن اواخر در کارخانه جدید، سرپرست خانمهایکارگر شده بود.
یکی از همسایههای کارخانه، فاطمه فروتن، مادر شهید فرازی است و همسایه دیواربهدیوار «حسین شیری» معروف محله. از کارخانه، پوست میوه برای دامهایش میگرفته و محصولاتش را به صاحب منصف صاحب کارخانه میفروخته است.
میگوید: یادش بهخیر! در این محله آنقدر به همسایهها نزدیک بودیم که بهجای اینکه درِ خانه هم را بزنیم، از روی دیوار حیاط که آن را کوتاه ساخته بودیم، به آن سمت دیوار میرفتیم! ما کشاورزی میکردیم. گاو و گوسفند هم داشتیم و از این کارخانه هم پوست میوه میگرفتیم که خوراک دامهایمان باشد.
سید را خوب یادم است. مردی مهربان و لاغراندام بود. گاهی جلو در کارخانه میایستاد. یادم است پدرم وقتی میخواست محصول گوجهمان را بفروشد، آن را فقط به سید میفروخت. همه کشاورزها میگفتند که او بسیار منصف است و از بقیه کارخانهداران بهتر پول میدهد.
خاطرات نایبرئیس شورای اجتماعی محله بحرآباد از کارخانه دبهسازی در محل کارخانه کمپوت، خواندنی است. تکتم صفری فخرآباد دوسال پساز انقلاب در بحرآباد متولد شد و همراه خانواده در هفتسالگی به محله امامهادی(ع) نقل مکان کرد.
طبق تعاریف اهالی قدیمی محله، گویا دستگاههای کارخانه که جمع میشود، فردی به نام محمدعلی زارع، ملک کارخانه را به ۳ میلیونتومان خریداری میکند و بعسال۶۶ و آن کارخانه دبه و درهای چوبیاش را خوب در خاطر دارم. پنجرهها هم قاب چوبی داشتند. در حیاط بزرگ آنجا درخت انگور بزرگی بود و حوض کوچکی که حیاط را بسیار باصفا میکرد. سوله هنوز بود و عظمت داشت.
خیلی وقتها با برادرم، جواد، که سال گذشته به رحمت خدا رفت، به آنجا میرفتیم و بازی میکردیم؛ فریاد میزدیم و از انعکاس صدایمان که در فضای وسیع آنجا میپیچید، لذت میبردیم. شده بود کارخانه دبه. آقای موذنی در همان خانه نگهبانی کارخانه قدیمی با خانوادهاش زندگی میکرد و چند اتاق مثل آشپزخانه هم در کنار همان بنا ساخته بودند.»
صفری از روزهایی میگوید که در محلهشان دو خط تلفن بیشتر نبود؛ یکی زیر سقف سوله کارخانه که اگر فردی در جبهه یا در شهر دور بود، برای ارتباط با خانوادهاش با آن شماره تماس میگرفت. به گفته او، صدای زنگ آن تلفن قدیمی در زیر سقف شیروانی سوله میپیچید و تا چند خانه آن طرفتر هم به گوش میرسید. کارخانه دبه یک کارگر داشت و خود آقای موذنی و فرزندانش هم بودند. سه دستگاه داشتند و کیسههای پودر را در دستگاه میریختند و از آن طرف دبه آمادهشده از دستگاه خارج میشد.
بانوی فعال فرهنگی محله امام هادی (ع) میگوید: یک بار قبض خانه را دیدم. در قبض نشانی ما را نوشته بود «دهمتری کمپوت، پلاک ۶۳، آقای صفری». تا اوایل دهه۷۰ این نشانی روی همه قبوض آب و برق و گاز خانههای اهالی توس۳۰ نوشته میشد، ولی از آن به بعد، نشانی در قبضها به نام شهیدحمامی ثبت شد.
سال ۶۸ بود که کارخانه دبه هم از محل ما رفت؛ چون بوی پلاستیک برای اهالی خیلی آزاردهنده بود. بعد از آن اول خانه قدیمی آقافرج را کنار کارخانه ساختند و بعد کارخانه کمپوت به قطعههای پنجاه، شصت و هفتادمتری تقسیم شد و الان خانه اهالی است. د این ملک دراختیار آقای موذنی و خانوادهاش قرار میگیرد و به کارخانه دبهسازی تبدیل میشود.
تکتم صفری، روزهای بازی کردن زیر آن سقف شیروانی را خوب در خاطرش سپرده است؛ «زمانی که ما به اینجا آمدیم، خانواده آقای موذنی در بنای کارخانه زندگی میکردند.